در روزگاران بسیار دور خانمی بنام زینب زندگی می کرد، جوان و در نهایت زیبایی، مؤمن و در نهایت تقید به شریعت محمدی(ص)، روزها روزه بود و شب ها تا پاسی از شب به نماز می ایستاد.
همسری داشت بنام منصور، لادین و لامذهب، نه به خدا اعتقاد داشت و نه به بنده خدا، همه چیز را به تمسخر می گرفت، به خدا و پیغمبرش کافر بود و از اینکه زینب روزها روزه است و شب ها در حال عبادت، سخت خشمگین می شد، مدتی گذشت که زینب صاحب فرزند پسری می شود و نام او را محمد می گذارذ، پدر بخاطر اینکه از زینب راضی نبود، حتی به فرزندش محمد، ابراز علاقه نمی کرد و مکرر زینب را به باد کتک می گرفت.
خصلت دیگر زینب این بود که هر کاری می خواست انجام دهد با صلوات بر محمد و آل محمد علیهم السلام شروع می کرد. غذا می کشید، صلوات می فرستاد، پسرش را شیر می داد، صلوات می فرستاد، لباس فرزندش را عوض می کرد، صلوات می فرستاد، چیزی از شوهرش می گرفت، صلوات می فرستاد، بخواب می رفت، صلوات می فرستاد، از خواب بیدار می شد، صلوات می فرستاد، می نشست، صلوات می فرستاد، بلند می شد، صلوات می فرستاد.
این خصلت زینب، بیشتر موجب آزار و اذیت منصور می شد، همیشه در صدد بود از زینب بهانه بگیرد تا او را به باد کتک بگیرد ولی زینب بهانه به دست او نمی داد، همسایه ها و بستگان زینب و منصور، به زینب ارادت خاص داشتند و بسیار به او احترام می گذاشتند، محبوب همه بود، الا منصور، عشق یوسف...
ما را در سایت عشق یوسف دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : valiaziznia بازدید : 205 تاريخ : دوشنبه 20 آذر 1396 ساعت: 6:40